آخر بازی قهرمانان سرگشته شدند
ساعت یک شبه… باد سرد پاییزی همچین زوزه میکشه که انگار خودش هم اعصاب نداره. هرچی سرمای هوا هست میکوبه تو صورتم. چاییم رو میخورم و طبق معمول تلگرام رو چک میکنم ببینم شاید اینبار یکی پیشقدم شده باشه… اما نه. همیشه همینطور. هیچکس شروعکننده نیست. پیام نمیدم. دیگه زور الکی هم نمیزنم. از این انتظار سرد و خالی دست میکشم و فقط زل میزنم به بخار چای که خیلی زود ناپدید میشه. واقعاً شاید وقتشه قبول کنم که من دوست محبوبِ کسی نیستم. اون آدمی ک...
بیار باده که بنیادِ عمر بر بادست
ازش خواهش میکنم فالمو بگیره، با صد تا غر و منّت آخرسر فال رو میگیره. نتیجه فال؟ اینکه لجبازی و خودمحوری راهحل خوبی برای حل هیچ مشکلی نیست. نگاش میکنم، میگم: راست میگه… بعد فال رو میبندم. بهش میگم بدو بیا راجعبه پستی که نوشتم، گولش میزنم که وبلاگ رو باز کنه حداقل پست آخرمو بخونه… ولی خب، قرار نیست اینجا چیزی در موردش بنویسم. نه اینجوری. نه امشب. ممدرضا روبروم نشسته، از ساعت ۱۱ شبه دارم بهش التماس میکنم بره پفک بگیره بخوریم، ا...
یار مَفروش به دنیا که بسی سود نکرد
چند روزه اون بیت حافظ مدام تو ذهنمه: «یار مفروش به دنیا، که بسی سود نکرد / آنکه یوسف به زرِ ناسره بفروخته بود...» نمیدونم چرا، ولی حس میکنم یه جایی وسط این شعر، منم هستم. یه جایی بین فروختنِ یه تکه از خودم و نگرفتن هیچ چیز در عوضش. به پیامهام نگاه میکنم، به چتهایی که نیمه موندن، به گفتوگوهایی که از سر علاقه شکل نگرفته بودن. به آدمهایی که هیچ میلی به حرف زدن نداشتن، و من با سماجت، خودم رو تحمیل کردم. شاید از ترسِ انزوا، شاید ...
سالیانی پیش شاخه ای کس نداشت
الان همهچیز دست خودته... کنترل فشار، استرس، خواب، برنامهریزی، حتی «نه گفتن». هیچکس نیست که راه رو برات آسون کنه، هیچ دستی نیست که بیاد نجاتت بده. هرچی هست، فقط تویی و مسیرت. و شاید این روزها، آسونترین بخش این چهل روز باشه... قبل از اینکه سختیها جدیتر بشن، قبل از اینکه خستگی واقعا خودش رو نشون بده. باید به خودت اعتماد کنی، به مسیری که چیدی، به تلاشی که قراره بکنی. نه از روی امید کور، بلکه از روی غرور و درد. اینجا آخر خطه... جا...
تو گرفتار چه طوفانی شدی که به خودت برنگشتی؟
علیرضا تو دقیقاً تو چه طوفانی افتادی که حتی راه برگشت رو گم کردی؟ چرا نتونستی یه چیزو درست کنی؟ چرا همیشه ترسیدی؟ میترسی از جلو رفتن، از شروع کردن، از اشتباه کردن... از خودت. چرا شب زود میخوابی، صبح به زور بیدار میشی؟فرصتا رفتن، تموم شدن... ولی تو چرا هنوز برنمیگردی درستش کنی؟زندگی داره میگذره، عمرت، انرژیت، اون یهذره استعدادت...نذار همش حروم بشه.به خودت بیا.با بهارِ کدوم سال میخوای برگردی؟چرا هیچوقت جرأت نکردی برگردی پیش خودت؟چرا هم...
مرا به سنگ ببند و به آب انداز
بعد از هجده روز برگشتم. نمیدونم چی باید بگم... فقط اینکه فصل سوم نبرد من شروع شد. این هجده روز، با سرعتی گذشت که حتی نفهمیدم چطور تموم شدن. نه اتفاق بدی افتاد، نه خوبی خاصی. فقط زمان بود، که از کنارم رد شد، مثل بادی که هیچ عطری از خودش به جا نمیذاره. پروژهی کارشناسی رو پیش بردم، سر کلاسها حاضر شدم، و سعی کردم هیچکاری جز همین نکنم. انگار خواستم همهی مسیرهای فرعی ذهنم رو ببندم تا فقط یک راه باقی بمونه. همون راهی که باید به آخرش برسم. ...