من «کاف بیگانه»ام. نه آغازگر قصهای بزرگم، نه تهماندهی افسانهای فراموششده. بیشتر شبیه صدایی هستم که گاهی میان همهمهی روزمره به گوش میرسد؛ مبهم، آرام، اما واقعی. «کاف بیگانه» تنها یک لقب است؛ نه بلندپروازانه، نه رازآلود. فقط نامی برای کسی که ترجیح میدهد کمی دورتر بایستد، جایی پشت خطوط واضح؛ جایی که چیزها آنطور که باید، شنیده میشوند. اینجا، نه نمایش است، نه پناه؛ فقط برشیست از زیستن من؛ بیپیرایه، بیزرقوبرق. گاهی پررنگ، گاهی گم. برنامهنویس هستم یا شاید فقط کسی که با زبان منطق فکر میکند و با زبان حس مینویسد. شغلم همیشه تعریفم نبوده؛ بیشتر شبیه به ابزاریست که به من فرصت ساختن داده، اما نه همیشه آنچه میخواستم. پیشتر، در دنیای رنگها بودم؛ در هیاهوی فرم و تعادل، آنجا که هر خط باید هدف داشته باشد و هر رنگ معنا. اما چیزی در من آنجا جا نمیگرفت. گویی روحم همیشه به حاشیه کشیده میشد. من عبور کردم، بیصدا، بیهیاهو، و چیزهایی را با خودم آوردم که هنوز نمیدانم به چه کارم میآیند؛ فقط میدانم واقعیاند.
اینجا، تکههاییست از من که گفته نشدند، اما ماندند؛ نه برای تأثیر گذاشتن، نه برای قضاوتشدن، فقط برای بودن؛ برای لحظههایی که نمیشود تعریفشان کرد، فقط میشود لمسشان کرد. شاید اگر خوب گوش بدهی، در میان سطرها صدایی بشنوی که شبیه صدای خودت است؛ نه بلند، نه واضح، فقط آشنا. و اگر حالا اینجا هستی، شاید چیزی در درونت میداند که مسیر همیشه مستقیم نیست؛ که گاهی باید دور شد، محو شد، تا چیزی واقعیتر بهدست بیاید. اینجا، واژهها گامبهگام به سمتی میروند که هنوز نمیدانم کجاست؛ اما هر قدم، چیزی را روشنتر میکند و همین کافیست.