کاف بیگانه

دست‌نوشته های یک کاف

دنبال کننده

آخر بازی قهرمانان سرگشته شدند

| # فصل سوم |
بازدید
|
نظر

ساعت یک شبه… باد سرد پاییزی همچین زوزه می‌کشه که انگار خودش هم اعصاب نداره. هرچی سرمای هوا هست می‌کوبه تو صورتم. چاییم رو می‌خورم و طبق معمول تلگرام رو چک می‌کنم ببینم شاید این‌بار یکی پیش‌قدم شده باشه… اما نه. همیشه همین‌طور. هیچ‌کس شروع‌کننده نیست.
پیام نمی‌دم. دیگه زور الکی هم نمی‌زنم. از این انتظار سرد و خالی دست می‌کشم و فقط زل می‌زنم به بخار چای که خیلی زود ناپدید می‌شه.

واقعاً شاید وقتشه قبول کنم که من دوست محبوبِ کسی نیستم. اون آدمی که نوبت آخر بهش می‌رسه، نه اول. اون کسی که نبودنش کسی رو به‌هم نمی‌ریزه.

و حالا… رسیدم به این‌جا.
این دفعه تو آخرین ساعات مبارزه‌م هستم.
مبارزه‌ای که نه با دنیا بوده، نه با بقیه… با خودم. 

الان دیگه تهشم.
تنهاتر از همیشه، خسته‌تر از همیشه.
یه جوری که انگار تو سکوت شب هم صدای خستگیم شنیده می‌شه.

حرفی ندارم واقعاً.
گلایه هم اگه بیشتر بکنم، دیگه فقط غر نیست… می‌شه صورت‌حساب چیزایی که سال‌ها فرو دادم، قورت دادم، نگفتم.

فعلاً فقط منم و بخار چایی که چند ثانیه پیدا می‌شه و بعد محو می‌شه…
مثل خیلی چیزای دیگه.
مثل خودم.

تگ ها:

کامنت ثبت شده است.