بیار باده که بنیادِ عمر بر بادست
ازش خواهش میکنم فالمو بگیره، با صد تا غر و منّت آخرسر فال رو میگیره. نتیجه فال؟ اینکه لجبازی و خودمحوری راهحل خوبی برای حل هیچ مشکلی نیست. نگاش میکنم، میگم: راست میگه… بعد فال رو میبندم. بهش میگم بدو بیا راجعبه پستی که نوشتم، گولش میزنم که وبلاگ رو باز کنه حداقل پست آخرمو بخونه… ولی خب، قرار نیست اینجا چیزی در موردش بنویسم. نه اینجوری. نه امشب. ممدرضا روبروم نشسته، از ساعت ۱۱ شبه دارم بهش التماس میکنم بره پفک بگیره بخوریم، ا...
چون می از خُم به سبو رفت وگل افکند نقاب
هر آغاز، شکلیست از تولد. نه آن تولدی که با گریه آغاز میشود، بلکه زایشی آرام و پنهانی، در دل سالهایی که پر از تردید، سکوت، رنج و تنهایی بودند. این وبلاگ، برای من صرفاً صفحهای در دنیای مجازی نیست؛ تلاشیست برای بخشیدن شکل و صدا به تکههای بیقرار ذهنم، که سالها در سایه مانده بودند. جایی که بالاخره میشود نوشت: اولین پست. سالها، همیشه چیزی ناتمام میماند. گاهی فقط مینوشتم، گاهی فقط خیال میکردم، گاهی تنها طرحی در ذهن داشتم. اما اینبار، هم...