
بیار باده که بنیادِ عمر بر بادست
ازش خواهش میکنم فالمو بگیره، با صد تا غر و منّت آخرسر فال رو میگیره.
نتیجه فال؟ اینکه لجبازی و خودمحوری راهحل خوبی برای حل هیچ مشکلی نیست.
نگاش میکنم، میگم: راست میگه… بعد فال رو میبندم.
بهش میگم بدو بیا راجعبه پستی که نوشتم، گولش میزنم که وبلاگ رو باز کنه حداقل پست آخرمو بخونه…
ولی خب، قرار نیست اینجا چیزی در موردش بنویسم. نه اینجوری. نه امشب.
ممدرضا روبروم نشسته، از ساعت ۱۱ شبه دارم بهش التماس میکنم بره پفک بگیره بخوریم، از جاش تکون نمیخوره؛ چون امشب خوب شام خورده.
من نشستم دارم یکییکی رفرنسها رو به مقالهم اضافه میکنم. تقریباً هفتتا رفرنس دیگه مونده، تموم میشه. تا اینجا نتایج آزمونهای کارایی که گرفتم حدود ۸۰٪ منطقی بوده. قرار بود میم مقاله رو برام مرتب کنه و یه دور مرور کنه، ولی تهدلم میدونم نمیکنه؛ وسط کار میگه «حوصله ندارم» و جمع میکنه میذاره کنار.
پروژهای هم که گرفتم هنوز محتواش به دستم نرسیده. منم عمداً کار رو کش دادم که برسم به هفته دوم آذر و فاز دوم رو اونجا جمع کنم. منتظرم ببینم چی میشه؛ استرس روزای اول رو ندارم دیگه، فقط امیدوارم کارفرما دبه درنیاره و بازی درنیاره.
یک ماه گذشته، ولی من واقعاً فقط هفته اول درست و حسابی وقت گذاشتم. منطقی هم بود؛ تا وقتی ساختار معلوم نیست، زیادی دستوپا زدن فقط حرص اضافه است.
تا آخر هفته سعی میکنم حداقل یه فیچر بهش اضافه کنم، همین یه کار کوچیک.
دیگه چی بگم؟
دیشب آخر شب مکالمهم با سین اصلاً خوب پیش نرفت. وسط حرفها یهو از تو خالی شدم، انگار از طبقه آخر پرت بشی پایین و فقط نگاه کنی ببینی داری میری پایین و هیچی کاری ازت برنمیاد.
این روزها به معنی واقعی کلمه پاییزم. یه حس توخالی بودن همیشگی. شاید از نظر فیزیکی یهکم خودمو جمعوجور کرده باشم، اما از نظر روانی خیلی وقتها روی حالت نرمال نیستم. روی کاغذ همهچیز اوکیه، ولی یهسری رفتار و حرف از بیرون میاد میچسبه رو پوست آدم، جوری که حس خوبی به خودم ندارم.
نمیدونم، شاید حق با بیرون باشه… ولی هر چی هست فعلاً نمیخوام قبول کنم.
فصل سومِ مبارزه داره عجیب میگذره؛ روزهایی پر از تاریکی، بدون دستاورد خاص، با سرعتی مسخره. زمان داره میدوه و من نمیخوام دوباره قربانی زمان بشم.
هنوز غیر از من پنج نفر دیگه تو کتابخونهی عمومی موندن.
میخوام امشب من آخرین نفری باشم که از کتابخونه میاد بیرون.
حداقل میخوام یه فرق کوچیک بسازم، شبیه همه نباشم. جنس تلاش من باید با بقیه فرق کنه.
حداقلش اینه که آخر این هفته میخوام کنار خونوادهم باشم، هر طوری که شده.
دیگه چی؟
امشب به میم فکر میکردم؛ رفیق بهاری، دشمن زمستون.
تو فصل ۳ خیلی از پلها خراب شد، اما پل میم برام سالم موند.
میم از اون آدمهاست که حضورش حسابوکتاب نمیخواد؛ بودنش نه از سر نجات دادنِ کسیه، نه از سر نیاز.
فقط صاف، بیادا، بیصدا، اما با یک سنگینیِ آروم و مطمئن.
از اون حضورهایی که لازم نیست حرف زیاد بزنن..
شاید چندوقت دیگه کلاً ارتباطمون قطع بشه، شاید یه روزی گارد بگیرم نسبت بهش، مثل هزار اتفاق دیگهای که فصل سوم قلعوقمع کرد؛ شاید دوباره بشینم و ازش گلایه کنم که چرا فلان جا نبودی، چرا جواب ندادی، چرا کم گذاشتی…
ولی هرچی هم بعداً پیش بیاد، این تیکهی این روزها رو نمیتونم پاک کنم:
این که تو اوجِ «هیچکس آدم حسابم نکرد»، میم موند و منو دید.
وقتی همه داشتن ضعفهام رو هایلایت میکردن، میم اومد همونجا وایستاد.
کنار همهی دردهایی که از بیرون خوردم، کنار زخمهایی که رو غرورم مونده، این رفتارهای میم مثل یه آینهی تمیز جلو رومه.
آینهای که هر بار نگاش میکنم، بهجای اینکه فقط خرابیها رو نشونم بده، نسخهی «میتونی بهتر باشی» رو میذاره رو صورتم.
همون آینهایه که باعث میشه بگم:
«باشه، ادامه میدم.
باشه، ثابت میکنم حق داشتی که روم حساب باز کنی.»
نوشتن این پست هم طول کشید، چون بینش با ممدرضا حسابی انگل بازی درآوردیم و همدیگه رو خوب کتک زدیم…
دیگه چی بگم؟
حرفی ندارم.
کامنت ثبت شده است.
منت چیه من خودت و حرفاتو رو جفت چشام میزارم مرد
همیشه و هر وقت از بحران هات بهم میگی یا میبینم درگیر یه قضیه شدی که شاید اون لحظه از نظرت وحشتناک و فاجعه بنظر می رسه و بهم میگی مهسا امیدوار بتونم ... بدون اینکه حتی یک درصد شک ب وجود بیاد بدون اینکه بدونم چی میشه مطمعنم که از پسش میای و شاید واضح ترین چیزی که از آینده میدونم اینه که یه روزی اونقدر می درخشی به اندازه لیاقتت که الان فقط یه درصدش رو آدمای اون بیرون میبینن و میدونن!
تازه اول کاره
چه من باشم چه نباشم
همیشه و همه جا و هرروز ایمانم به اصالتی که همیشه داشتی قوی تر میشه و برات شادی میخوام از ته دلم
تو تنها آدمی بودی که هرجا حس میکردم دیگه هیچ ارتباطی به این دنیا و ادماش ندارم تو منو وصل میکردی دوباره به زندگی.
یاد یه جمله قشنگ افتادم.
که میگفت همان که وقتِ سقوطش، خودش تکیهگاهی خالص است.